نوشته شده توسط : عارف
قصه تلخ جدايي نشود باور من شايد اين است كه هر صبح بخواهم ز نسيم تا بريم خبر آرد ز تو اي خوبترين پاكي ناب تحمل ِ هر دویمان را ندارد، . . . اوّل کداممان باید از پل جدايي بگذرد؟ درهجوم لحظه هاي پوچ جدايي سكوت تنها ياد گار لحظه هاي با تو بودن است وقتي ثانيه ها رفتن را تلنگر ميزنند بودنت به كوچه فراموشي كوچ ميكند در سکوت دادگاه سرنوشت ، عشق بر ما حکم سنگینی نوشت. گفته شد دلداده ها از هم جدا، وای بر این حکم و این قانون زشت... آنکه بین من و تو شام جدایی آورد ، می کنم نفرینش ، یا الهی ، بکنش چون من زار ، پیش معشوقش خار ، هر دو چشمانش تار ، تا بداند چه به من می گذرد ، از غم دوری آن چشم عزیز پنهان شدي و در كلماتم رها شدي با من رفيق بودي و از من جدا شدي روياي فاتحانه ي يك قلب نااميد پايان عاشقانه ي يك ماجرا شدي تو که قصد جدائی کرده بودی خیال بی وفائی کرده بودی چرا با این دل خوش باور من زمانی آشنائی کرده بودی قلبم گرفت عزیزم از بس که بی وفایی تنگ غروب گم شد الماس آشنایی خواستی ردم کنی تو یک جوری که نفهمم یک لحظه باورم شد که من چقدر نفهمم

:: بازدید از این مطلب : 312
|
امتیاز مطلب :
|
تعداد امتیازدهندگان :
|
مجموع امتیاز :
تاریخ انتشار : | نظرات ()